*عاشق خدا*
سکوت راحت ترین عبادت است(امام علی)
شنبه 2 / 8 / 1391برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی درویشی تهیدست از كنار باغ كریم خان زند عبور میكرد. چشمش به شاه افتاد با دست اشارهای به او کرد. كریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ اوردند. كریم خان گفت: این اشارههای تو برای چه بود؟ درویش گفت: نام من كریم است و نام تو هم كریم و خدا هم كریم. آن كریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
ادامه مطلب ... دو شنبه 29 / 7 / 1391برچسب:, :: 16:39 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی آرتور آش تنیس باز برجسته سیاهپوست آمریکایی بود.او در ریچموند ایالت ویرجینیا به دنیا آمد.او در دوران بازی خود سه بار عنوان قهرمانی مسابقات بزرگ جهانی تنیس را از آن خود کرد.آرتور قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت با تزریق خون آلوده به بیماری ایدز مبتلا شد. ادامه مطلب ... شنبه 25 / 7 / 1391برچسب:, :: 15:18 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت : ادامه مطلب ... سه شنبه 16 / 7 / 1391برچسب:, :: 22:23 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی
از خدا پرسيدم: خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟ خدا جوب داد: گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير با اعتماد زمان حالت را بگذران و بدون ترس براي آينده آماده شو ايمان را نگهدار و ترس را به گوشه اي انداز شک هايت را باور نکن و هيچگاه به باورهايت شک نکن زندگي شگفت انگيز است. یک شنبه 14 / 7 / 1391برچسب:, :: 1:55 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی خداوندا از کارشان نگذر ....آنان که کثیف ترین انسان هایند و ما مسلمانان را به تمسخر میگیرند...آنان که قرآن آتش میزنند به بهانه ی آزادی و باحجابان را محروم میکنند از تحصیل...آنان که زندگی مادر شان را فیلم می کنند و آن را نسبت می دهند به پاک ترین مخلوق خدا...خدایا تو هم از سر مهربانی بگذری من نخواهم گذشت!!!!پنج شنبه 13 / 7 / 1391برچسب:, :: 15:41 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی پشتش سنگين بود و جادههاي دنيا طولاني. مي دانست كه هميشه جز اندكي از بسيار را نخواهد رفت. آهسته آهسته مي خزيد، دشوار و كُند؛ و دورها هميشه دور بودند. سنگ پشت تقديرش را دوست نمي داشت و آن را چون اجباري بر دوش مي كشيد. پرنده اي در آسمان پر زد، سبك بال... ؛ سنگ پشت رو به خدا كرد و گفت: اين عدل نيست، اين عدالت نيست.
ادامه مطلب ... پنج شنبه 13 / 7 / 1391برچسب:, :: 15:30 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد . مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....
ادامه مطلب ... جمعه 11 / 5 / 1391برچسب:, :: 18:6 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی خدایادلم(ازشهودتو)درحجاب است ونفسم الوده به عیبها وعقلم مغلوب به هوای نفس است وطاعتم اندک ومعصیتم بسیاراست وزبانم به گناه خودمعترف است اینک چه توانم کرد ای پنهان کننده عیب ها وای برطرف کننده حزن واندوه ها:ازگناهانم تمام درگذرای خدای بخشنده بخشنده بخشنده به حق رحمتت ای مهربان ترین مهربانان عالم... چهار شنبه 9 / 5 / 1391برچسب:, :: 22:41 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی هیسسس... آروم تر ... حتی اگه تو دلتم بگی خدا می شنوه ! خدا اینجاست تو قلبت ... هر دعایی که بکنی حتما می شنوه ... فقط آروم بگو این حرف ها بین خودته و خودش . این حرف ها در گوشیه! چهار شنبه 9 / 5 / 1391برچسب:, :: 22:39 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی الهی! چه ارزشی دارد کار های ما در برابر نعمت های تو ؟ چگونه می توان کار های خوب را به میزان کرامت تو افزایش داد ؟ ای سینه فراخ آمرزش! ای بالهای گشوده رحمت! (دعای ابو حمزه ثمالی) پنج شنبه 5 / 5 / 1391برچسب:, :: 14:0 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی
دستهایم را به سمت آسمان تو بلند می کنم، می خواهم بدانی دستانم خالیست...! می خواهم بداني یک عاشق جز یک دل اسیر هیچ به همراه ندارد...! پس تو مرا به جرم بی سلاح بودن/به تیر زمانه نشانه نگیر...!
یک شنبه 30 / 4 / 1391برچسب:, :: 11:43 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی
یک شنبه 30 / 4 / 1391برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی می دانم هر از گاهی دلت تنگ می شود...فقط کافیست خوب گوش بسپاری! و بشنوی ندایی که تو را فرا می خواند به زیستن! ادامه مطلب ... پنج شنبه 29 / 4 / 1391برچسب:, :: 17:50 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی آتشی نمى سوزاند "ابراهیم" را پنج شنبه 29 / 4 / 1391برچسب:, :: 17:43 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی چگونه سر بالا بگیرم و به درگاهت بیایم و بگویم : ادامه مطلب ... جمعه 28 / 4 / 1391برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی ای فرزند آدم: -اگرديدگانت،برای نگاه به آنچه برتوحرام كرده ام،باتوستيزكردوخواست به نگاه حرامت وادارد،من بادو پوشش(پلك های چشم)توراياری كرده ام، پس،چشم فروبند! -واگرزبانت برای واداری ات به گفتن آنچه برتوحرام كرده ام،باتوستيزكرد، من بادو پوشش(لبها)تورامددكرده ام،پس،دهان فروبندوسخن مگو! شنبه 27 / 4 / 1391برچسب:, :: 23:31 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی به دل گفتم :لیاقت برآورده شدن خواسته ات رانداری وگرنه ازتوحرکت وازخدا برکت وخدا هم برایت برآورده اش میکرد.دل گفت:مگرآنچه راکه تا بحال خدابه توداده است لیاقتش را داشته ای؟ومگراو تا بحال دربذل نعمت هاش به لیاقت تو نگاه می کرده است؟! و قسم می خورم که راست می گفت ... شنبه 27 / 4 / 1391برچسب:, :: 14:0 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی در روایات آمده است که : شبهای دراز بی عبادت چکنم
نفسم به گناه کرده عادت چکنم گویند خدا گناه را می بخشد دانم که ببخشد زخجالت چکنم شنبه 27 / 4 / 1391برچسب:, :: 13:6 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی لوئيز رفدفن،زني بود با لباسهای كهنه و مندرس،ونگاهی مغموم.واردخواربارفروشی محله شدوبا فروتنی ازصاحب مغازه خواست كمی خواروباربه او بدهد.به نرمی گفت شوهرش بيماراست و نميتواندكاركندو شش بچهشان بی غذاماندهاند. ادامه مطلب ... جمعه 21 / 4 / 1391برچسب:, :: 1:10 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی وعجیب است که پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم،بعداز گذشت چند ساعت به کلاهبرداری،بعدازچند روزبه دوستی،بعد ازچند ماه به همکاری،بعدازچند سال به همسایه ای ... امابعد ازیک عمربه خدا اعتماد نمی کنیم! سه شنبه 18 / 4 / 1391برچسب:, :: 22:0 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی خطا از من است، می دانم. از من که سالهاست گفته ام "ایاک نعبد"، اما به دیگران هم دلسپرده ام. از من که سالهاست گفته ام " ایاک نستعین" ، اما به دیگران هم تکیه کرده ام. اما رهایم نکن... بیش از همیشه دلتنگم... به اندازه ی تمام روزهای نبودنم..." سه شنبه 18 / 4 / 1391برچسب:, :: 21:56 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی ای بنده تو سخت بی وفایی ، از لطف به سوی ما نیایی
هرگه که ترا دهیم دردی ، نالان شوی و به سویم ایی
هر دم که ترا دهم شفایی ، یاغی شوی و دگر نیایی . . . ای بنده تو سخت بیوفایی ... دو شنبه 17 / 4 / 1391برچسب:, :: 13:1 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی بر روی هر پله ای که باشی خدا یک پله از تو بالاتر است، نه بخاطر آنکه خداست چون می خواهد دستت را بگیرد آرامش آنست که بدانی در هر گام دست تو در دست خداست.
خدایا برای همه چیز شکر
یک شنبه 16 / 4 / 1391برچسب:, :: 13:24 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است. یک شنبه 16 / 4 / 1391برچسب:, :: 13:10 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی هروقت مشکلی لاینحل برام پیش میاد که کسی قادر به حل اون نیست ناخودآگاه یاد خدا می افتم ... یک نگاه به اعمال و کارها و رفتارم میندازم ... جز شرمندگی چیزی نیست ... خجالت زده و مضطرب و صدایی لرزان صداش میکنم ... خدایا کمکم کن و به دادم برس ... قول میدم رفتارم رو اصلاح کنم و گذشته رو جبران کنم ... خدا ، خوب خداییه ... مشکل و گرفتاریم رو حل میکنه ... ولی افسوس که من بد بنده ای هستم ... روز از نو و روزی از نو ... کاش این آدم گستاخ ، اینقدر نسبت به پروردگارش بی حیا نبود یک شنبه 16 / 4 / 1391برچسب:, :: 13:3 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی آنقدر خوب که با هر مقدار بار سنگین گناه ، اگر پشیمان شویم و توبه کنیم باز هم مهربانانه ما را می بخشد ... وآنقدر بخشنده است که باز فرصت جبران را در اختیارمان می گذارد ... آری خدای خوبی داریم ... خدایی که مشتاقانه ما را می نگرد،باچنین خدای بخشنده و مهربانی؛ناامیدی ازدرگاهش معنایی ندارد... یک شنبه 16 / 4 / 1391برچسب:, :: 12:56 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی « بیا جهان را قسمت کنیم آسمون واسه من ابراش مال تو یک شنبه 16 / 4 / 1391برچسب:, :: 12:49 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی یک شبى مجنون نمازش را شکست پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 23:1 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود. خدا گفت: چیزی بگو ! گنجشک گفت: خسته ام. خدا گفت: از چه ؟ گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی. خدا گفت: مگر مرا نداری ؟ گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند . خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده. چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟ گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود . خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا ! گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود . گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 22:52 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی داستان را در دلتان با صدای بلند و با توجه بخوانید. مطمئنا تا سال ها آن را در خاطر خواهید داشت. پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 22:50 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی هنگامی که حضرت موسی از طرف خداوند برای رفتن به سوی فرعون و دعوت او به خداپرستی مامورشد برای خانواده و بچه های خود احساس خطرو نگرانی می کرد از این رو به خدا عرض کرد : پروردگارا چه کسی از خانواده ها و بچه های من سرپرستی میکند ؟ خداوند به موسی (ع) فرمان داد، عصای خود را براین سنگ بزن . موسی عصایش را برسنگ زد و آن سنگ شکست . در درون آن سنگ ، سنگ دیگری نمایان شد . حضرت موسی با عصای خود ضربه ای هم برآن سنگ زد و آن نیز شکست و در درون آن سنگ ،کرمی را دید که چیزی به دهان گرفته بود و آن را می خورد. دراین هنگام پرده های حجاب ازگوش حضرت موسی کناررفت و شنید که آن کرم میگوید : پاک ومنزه است خدایی که مرا می بیند و سخن مرا می شنود و بر جایگاه من آگاه است و به یاد من است و مرا فراموش نمی کند. بدین ترتیب حضرت موسی دریافت که خداوند عهده دار رزق و روزی همه موجودات و بندگان است و با توکل براو کارها سامان می یابد. آیه شش سوره هود: " هیچ جنبنده ای روی زمین نیست جز آنکه روزیش بر خداست " پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی كوله پشتیاش را برداشت و راه افتاد.
پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 17:0 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا ، بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟ پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 16:57 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی
پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان(ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان(ع) مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت: "ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم."
سلیمان به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای؟
مورچه گفت آری او می گوید: ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی ایمان دارم که رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نخواهی کرد... پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:, :: 16:27 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی در رویاهایم دیدم که با خدا گفت و گو میکنم ... . . . اینکه با اضطراب به آینده مینگرند یک شنبه 9 / 4 / 1391برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی روز هاگذشت وگنجشک باخدا هیچ نگفت،فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتندو خدااین گونه جواب میداد:می آید،من تنهاگوشی هستم که غصه هایش رامیشنود.سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درختان دنیانشست.فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،گنجشک هیچ نگفت وخدالب به سخن گشود: بامن بگو آنچه سنگینی سینه توست.گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم ،آرامگاه خستگی هایم بودوسرپناه بی کسی ام.توهمان راهم ازمن گرفتی.این طوفان بی موقع چه بود؟جه میخواستی از لانه محقرم؟کجای دنیاراگرفته بود؟ بغض راه بر کلامش بست.سکوتی در عرش طنین انداز شد،فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خداگفت:ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی.باد راگفتم لانه ات راواژگون سازد.آنگاه توازکمین مارپرگشودی. گنجشک در خدایی خدا ماند.بازخدا گفت:وچه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور ساختم وتو ندانسته به دشمنی ام برخواستی.اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.های های گریه اش ملکوت خدارا پر کرد... یک شنبه 9 / 4 / 1391برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی روز هاگذشت وگنجشک باخدا هیچ نگفت،فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتندو خدااین گونه جواب میداد:می آید،من تنهاگوشی هستم که غصه هایش رامیشنود.سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درختان دنیانشست.فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،گنجشک هیچ نگفت وخدالب به سخن گشود: بامن بگو آنچه سنگینی سینه توست.گنجشک گفت: لانه کوچکی داشتم ،آرامگاه خستگی هایم بودوسرپناه بی کسی ام.توهمان راهم ازمن گرفتی.این طوفان بی موقع چه بود؟جه میخواستی از لانه محقرم؟کجای دنیاراگرفته بود؟ بغض راه بر کلامش بست.سکوتی در عرش طنین انداز شد،فرشتگان همه سر به زیر انداختند.خداگفت:ماری در راه لانه ات بود.خواب بودی.باد راگفتم لانه ات راواژگون سازد.آنگاه توازکمین مارپرگشودی. گنجشک در خدایی خدا ماند.بازخدا گفت:وچه بسیار بلا ها که به واسطه محبتم از تو دور ساختم وتو ندانسته به دشمنی ام برخواستی.اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.های های گریه اش ملکوت خدارا پر کرد... جمعه 7 / 4 / 1391برچسب:, :: 15:4 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی سلام خدا!خوبی؟ چهار شنبه 5 / 4 / 1391برچسب:, :: 1:57 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی مادری چند فرزند داشت،درحالی که به کارهای خانه رسیدگی میکرد با اسباب بازی و شیرینی،کودکان خود را سرگرم نگه میداشت.
اما برای عده ای این لذتها بی طعم است.آنها از چیزهایی که این دنیا به آنها میدهد لذت نمیبرند و قلبهایشان غم زده است،آنان دیدار خدا را میخواهند و فریاد میزنند:"خدایا من به تو نیاز دارم،تورا میخواهم!"و خدا به سراغ آنها خواهد رفت خود را بر آنها آشکار خواهد کرد. چهار شنبه 5 / 4 / 1391برچسب:, :: 1:43 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی میگویند پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود. سه شنبه 4 / 4 / 1391برچسب:, :: 3:2 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها درگرفت . آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند ، وقتی به موضوع خدا رسید ... آرایشگرگفت : من با ور نمی کنم که خدا وجود دارد ! مشتری پرسید : چرا با ور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد : کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه انسان های مریض پیدا می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد ! مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند . آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت . به محض اینکه مشتری از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود . مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد. و به آرایشگر گفت : میدونی چیه ! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند ! آرایشگر گفت : چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم ، من آرایشگرم ، همین الان موهای تو را کوتاه کردم . مشتری با اعتراض گفت : نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت : نه بابا ! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری تاکید کرد و گفت : دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد .... . یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 2:46 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی روزي مردي خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، کارهاي خوبي را که در دنيا انجام داده ايد، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم. مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار کردم و هرگز به او خيانت نکردم. فرشته گفت: اين سه امتياز. مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتي ديگران را هم به راه راست هدايت مي کردم. فرشته گفت: اين هم يک امتياز. مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه اي ساختم و کودکان بي خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم. فرشته گفت: اين هم دو امتياز. مرد در حالي که گريه مي کرد، گفت: با اين وضع من هرگز نمي توانم داخل بهشت شوم مگر اينکه خداوند لطفش را شامل حال من کند. فرشته لبخندي زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهي است و اکنون اين لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر شد! یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 2:36 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر. یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 2:31 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن). یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 2:24 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود. و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت. یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 2:7 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.گلها انار شد داغ داغ.هر اناری هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمیشدند.انار کوچک بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید.لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید.خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است.کافی است انار دلت ترک بخورد. یک شنبه 2 / 4 / 1391برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی
ازخداپرسیدم خدایا چه چیزی تورا ناراحت میکند خداوند فرمود هر وقت بنده ای با من سخن میگوید چنان به حرفهای او گوش میدهم که گویی به جز او بنده ای ندارم ولی او چنان سخن میگوید انگار من خدای همه هستم الا او.
چهار شنبه 29 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:53 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامهای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود: این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کردهام، اما بدون آن پول چیزی نمیتوانم بخرم. هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم . تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن … کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنها جیب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاری روی میز گذاشتند. در پایان نودوشش دلار جمع شد و برای پیرزن فرستادند … همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت، تا این که نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود: نامهای به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود : خدای عزیزم، چگونه میتوانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با هم بگذرانیم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی … البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشتهاند!!… چهار شنبه 29 / 3 / 1391برچسب:, :: 15:12 :: نويسنده : حــــامـــــد هدایتی دانشجویی به استادش گفت: استاد اگرشماخدارابه من نشان دهید عبادتش میکنم وتاوقتی اورانبینم عبادتش نمیکنم، استادبه اوگفت که خدابه عبادت تو احتیاج نداردوبه انتهای کلاس رفت وبه آن دانش جوگفت که آیامرامیبینی؟ دانشجوپاسخ داد،نه استاد-وقتی پشت من به شماباشد مسلم است که نمیتوانم شماراببینم.استادکنار اورفت ونگاهی به اوکردوگفت تاوقتی پشتت به خداباشد او رانخواهی دید... موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان |
||
|